داستان کوتاه تخیلی از ریشه تا برگ
بخشی از داستان :
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
ریشه درخت به پسر گفت اگر میخوایی اسباب بازی داشته باشی من میتوانم به تو کمک کنم.
فرمت فایل ورد
تعداد صفحه 3
پاورپوینت درس پنجم آمادگی دفاعی پایه دهم (حماسه های ماندگار)
مقاله روشهای حمل کالا در تجارت بین المللی
مقاله ایران یکی از منابع مالی جهاد اسلامی
درخت ,بازی ,داستان ,ریشه ,ها ,روز ,به پسر ,درخت به ,هر روز ,بازی داشته ,اسباب بازی
درباره این سایت